اگر تندبادی برآید ز کنج
به خاک افگند نارسیده ترنج
پ
ستمگاره خوانیمش ار دادگر
هنرمند گوییمش ار بیهنر
پ
اگر مرگ دادست بیداد چیست
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
پ
ازین راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست
پ
۵
همه تا در آز رفته فراز
به کس بر نشد این در راز باز
پ
به رفتن مگر بهتر آیدت جای
چو آرام گیری به دیگر سرای
پ
آغاز داستان
ز گفتار دهقان یکی داستان
بپیوندم از گفتهٔ باستان
پ
ز موبد برین گونه برداشت یاد
که یک روز رستم هم از بامداد
پ
غمی بد دلش ساز نخچیر کرد
کمر بست و ترکش پر از تیر کرد
پ
۱۰
چو نزدیکی مرز توران رسید
بیابان سراسر پر از گور دید
پ
برافروخت چون گل رخ تاجبخش
بخندید و ز جای برکند رخش
پ
به تیر و کمان و به گرز و کمند
بیفگند بر دشت نخچیر چند
پ
ز خاشاک و از خار و شاخ درخت
یکی آتشی برفروزید سخت
پ
چو آتش پراگنده شد پیلتن
درختی بجست از در بابزن
پ
۱۵
یکی ترّهگوری بزد بر درخت
که در چنگ او پرّ مرغی نسخت
پ
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغر استخوانش برآورد گرد
بخفت و برآسود از روزگار
چمان و چران رخش در مرغزار
پ
سواران ترکان تنی هفت هشت
بر آن دشت نخچیرگان برگذشت
پ
پی اسپ دیدند در مرغزار
بگشتند گرد لب جویبار
پ
۲۰
چو بر دشت مر رخش را یافتند
سوی بند کردنش بشتافتند
پ
گرفتند و بردند پویان به شهر
همی هر یک از رخش جستند بهر
پ
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
به کار آمدش بارهٔ دستکش
پ
غمی گشت چون بارگی را نیافت
سراسیمه سوی سمنگان شتافت
پ
همی گفت کاکنون پیاده نوان
کجا پویم از ننگ تیرهروان
پ
۲۵
ابا ترکش و گرز بسته میان
چنین ترگ و شمشیر و ببر بیان
پ
چه گویند گردان که اسپش که برد
تهمتن بدانجا بخفت ار بمرد
پ
کنون رفت باید به بیچارگی
به غم دل سپردن به یکبارگی
پ
همی بست باید سلیح و کمر
به جایی نشانش بیابم مگر
پ
چو نزدیک شهر سمنگان رسید
خبر زو به شیر و پلنگان رسید
پ
۳۰
که آمد پیاده گو تاجبخش
به نخچیرگه زو رمیدهست رخش
پذیره شدندش بزرگان و شاه
کسی کو به سر برنهادی کلاه
پ
همی گفت هر کس که این رستم است
وگر آفتاب سپیدهدم است
پ
بدو گفت شاه سمنگان چه بود
که یارست با تو نبرد آزمود
پ
بدین شهر ما نیکخواه تویم
ستوده به فرمان و راه تویم
پ
۳۵
تن و خواسته زیر فرمان تست
سر ارجمندان و جان آن تست
پ
چو رستم به گفتار او بنگرید
ز بدها گمانیش کوتاه دید
پ
بدو گفت رخشم بدین مرغزار
ز من دور شد بی لگام و فسار
پ
کنون تا سمنگان نشان پی است
بدان سر کجا جویبار و نی است
پ
ترا باشد ار بازجویی سپاس
بیابد به پاداش نیکیشناس
پ
۴۰
ور ایدونک ماند ز من ناپدید
سران را بسی سر بباید برید
پ
بدو گفت شاه ای سرافراز مرد
نیارد کسی با تو این کار کرد
پ
تو مهمان ما باش و تندی مکن
به کام تو گردد سراسر سخن
پ
یک امشب به می شاد داریم دل
از اندیشه آزاد داریم دل
پ
پی رخش هرگز نماند نهان
چنان بارهٔ نامور در جهان
پ
۴۵
تهمتن ز گفتار او شاد شد
روانش از اندیشه آزاد شد
پ
سزا دید رفتن سوی خان او
به خوبی بیاراست مهمان او
پ
سپهبد بدو داد در کاخ جای
همی بود بر پیش او بر به پای
پ
ز شهر و ز لشکر سران را بخواند
سزاوار با او به شادی نشاند
پ
گسارندهٔ باده و رودساز
سیهچشم و گلرخ بتان طراز
پ
۵۰
نشستند با رودسازان بهم
بدان تا سپهبد نباشد دژم
پ
چو شد مست و هنگام خواب آمدش
همی از نشستن شتاب آمدش
پ
سزاوار او جای آرام و خواب
بیاراست و بنهاد مشک و گلاب
پ